حكايت از چه كنم..

ساخت وبلاگ

يادت هست آن جمعه ى شهريورى كه آمده بودم پيشت؟ آن روز عصر خيلى دلم گرفته بود و ديدن تو برايم مثل عصر پنجشنبه بود.. من تورا داشتم و غمگين بودم.. تو بودى من قفل سكوت به دهانم خورده بود.. شهامت نداشتم دوستت بدارم.. خود خورى امانم را بريده بود.. حرف زدن نعمتى بود كه از من گرفته شده بود.. لال شده بودم.. من در بزرگى بازوان تو كوچكتر و كوچكتر ميشدم.. آب ميشدم و لام تا كام حرف نميزدم.. دلم برايت تنگ ميشد اما زندانى بودم.. گرفتار بودم.. مثل مرده ها.. دستم از همه جا كوتاه بود.. آن جمعه اندوهناك.. آن جمعه غم گرفته.. من تنها بودم.. تنها رهام كرده بودى.. من هم رفته بودم اون بالا.. تا توانسته بودم سيگار دود كردم.. تو راه برگشت كه ع  را ديدم به من گفت تو خيلى مردى.. هه.. از كفش هاى سوزنى ام تعريف كرده بود و باهاش خداحافظى كرده بودم.. يادت هست؟.. تو رفتى نميدانم كى كى اك را ببينى.. وهمين بس بود تا من آن بدترين جمعه در خاطرم بماند.. نه تو يادت نيست.. من اما آنروزها خيلى دوستت داشتم.. 

تو به من نگاه کن و مرا اینگونه نبین.....
ما را در سایت تو به من نگاه کن و مرا اینگونه نبین.. دنبال می کنید

برچسب : حكايت از چه كنم سينه سينه درد اينجاست, نویسنده : alakiiiiio بازدید : 144 تاريخ : پنجشنبه 4 آذر 1395 ساعت: 1:49