از "سال بلوا"..

ساخت وبلاگ

از سرهنگ نيلوفرى بايد سطر ها نوشت.. از صبورى نجيب اش وقتى چشمانش ديگر دخترش را نديد.. نوشا.. دخترى كه راهى براى زن بودنش نيافت.. معناى عشق را فهميد و نفهميد.. بين آسمان و زمين.. همين بس كه دانست از چه بابت بوى خاك ميدهد.. و حسيناى قصه.. مسيحى كه پر كشيدنش را كسى نديد.. راستش بعد از خواندن اين كتاب دلم گرفت.. به اين كه "مگر نمى شود آدم سالهاى بعد را بياد بياورد و براى خودش گريه كند؟" آنقدرى كه دستم به نوشتنش نرفت.. من مينويسم اندوه داشت.. شما بخوانيد سالها درد.. سالها رنج.. سال ها تنهايى..و اين سوال بى پاسخ: "چرا آدمها در ياد من زندگى مى كنند و من در ياد هيچكس نيستم؟"

تو به من نگاه کن و مرا اینگونه نبین.....
ما را در سایت تو به من نگاه کن و مرا اینگونه نبین.. دنبال می کنید

برچسب : جملاتی از کتاب سال بلوا, نویسنده : alakiiiiio بازدید : 108 تاريخ : دوشنبه 22 شهريور 1395 ساعت: 22:11