از سرهنگ نيلوفرى بايد سطر ها نوشت.. از صبورى نجيب اش وقتى چشمانش ديگر دخترش را نديد.. نوشا.. دخترى كه راهى براى زن بودنش نيافت.. معناى عشق را فهميد و نفهميد.. بين آسمان و زمين.. همين بس كه دانست از چه بابت بوى خاك ميدهد.. و حسيناى قصه.. مسيحى كه پر كشيدنش را كسى نديد.. راستش بعد از خواندن اين كتاب دلم گرفت.. به اين كه "مگر نمى شود آدم سالهاى بعد را بياد بياورد و براى خودش گريه كند؟" آنقدرى كه دستم به نوشتنش نرفت.. من مينويسم اندوه داشت.. شما بخوانيد سالها درد.. سالها رنج.. سال ها تنهايى..و اين سوال بى پاسخ: "چرا آدمها در ياد من زندگى مى كنند و من در ياد هيچكس نيستم؟"
تو به من نگاه کن و مرا اینگونه نبین.....برچسب : جملاتی از کتاب سال بلوا, نویسنده : alakiiiiio بازدید : 108